پیر خارکش و نخود مشکل گشا
افزوده شده به کوشش: ثریا ن.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: سیب خندان و نارگریان صفحه ۳۳
صفحه: از ۳۲۱ تا ۳۲۴
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
در افسانه ها روی آوردن ثروت به افراد تهیدست، بدون دردسر و عواقب بد و ناخوشایند نیست. انسان دوران گذشته هنگام نداری و فقر خود را با چنین افسانه هایی دلخوش و راضی کرده است و مشکل او گاه چنان حل ناشدنی بوده که جز توسل به نیروهای ماوراء الطبیعی چاره ای نداشته است. آجیل مشکل گشا در اغلب افسانه ها کلید گشایش مشکلات و راه رهایی از مصائب و سختی هاست.
صدها سال پیش مرد پیر خارکشی با زن و دو فرزند خویش که دختر بودند، گوشه دنجی زندگی میکرد. خارکش سپیده ی صبح راهی بیابان میشد و تا دم غروب خار گرد می آورد، و بعد خارها را پشت میکرد و به شهر می آمد. در شهر پشته ی خار را می فروخت و با پول آن نان «بخور نمیری» را به خانه می برد. در روزی سرد که مرد خارکش بی حوصله و بیمار به نظر می رسید، مثل هر روز برای فراهم کردن خار و فروش آن دامن بیابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خاری جمع کند. و دست آخر، دست خالی به شهر بازگشت! زن خارکش همین که دید شوهر پیرش دست خالی به خانه آمده است، پرسید: «مرد مگر امروز کجا بودی؟» پیرمرد گفت: « هرچه کردم نشد که پشته ی خاری جمع کنم، حالا هم دندان روی جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.» سپیده صبح فردا خارکش از خانه بیرون زد و راهی بیابان شد، و تا دم غروب به هر جان کندنی بود پشته ای خار فراهم آورد، و از آنجا که بسیار خسته شده بود پیش از آنکه به سوی شهر حرکت کند، با خود گفت: «بهتر است رویی به آب بزنم و لبی تر کنم!» خارکش به سوی چشمه ای که در همان نزدیکی بود رفت و وقتی به آن رسید، دستی به آب برد و رویی شست و برای آنکه نفسی تازه کند پای چشمه نشست. اما چندی نگذشت که رهگذر پیری از راه درآمد و به او « خسته نباشی» گفت. و بعد از احوالپرسی پرسید: «بابا کارت چیست؟» گفت: «خارکش پیری بیش نیستم!» رهگذر از پای چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکش داد. که در کوله پشتی خود بگذارد. خارکش با دو دلی از رهگذر پیر پرسید: «این سنگها را برای چه با خود ببرم؟» رهگذر گفت: «تو برو کارت به چیزی نباشد!» خارکش با خود گفت: « بهتر است که در این گوشه ی بیابان دل پیرمرد را نشکنم.» خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشته ی خار را فروخت و مثل همیشه از پول آن نانی و گوشتی خرید و به خانه شد. نیمه های شب که همه در خواب بودند، بناگاه دختر کوچکتر خانه از خواب پرید و داد زد: «ننه ننه چرا اتاق اینقدر روشن است؟» و بعد پرسید: «روی تاقچه چیست که اینهمه برق میزند؟» خارکش که از خواب پریده بود، گفت: «شاید همان قلوه سنگهایی است که آن پیرمرد رهگذر از پای چشمه برداشت و به من سپرد!» و در حالی که غلتی میزد، گفت: «حالا بخواب، تا فردا که ببینیم قضیه از چه قرار است.» فردا که شد خارکش یکی از سنگها را برداشت و به بازار برد. به طلا فروش که نشان داد، طلا فروش گفت: برای تبدیل آن به پول، سکه ندارم. این بماند! خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگی شد، آن قدر که دخترانش با دختران شاه رفاقت بهم زدند، و به خانه ی یکدیگر رفت و آمد میکردند! این را هم نگفتیم: رهگذری که قلوه سنگ ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل گشا و نذر آن غفلت نکند! روزی مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم داری بود، قصد سفر کرد. پیرمرد هنگامی که از زنش جدا می شد، به او گفت که نخود مشکل گشا را از یاد نبرد. هنوز چند روزی بیش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پی دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بیرون شد و لباس بتن کرد. بعد دختر شاه از آب بیرون زد و لباس پوشید، و اما همین که خواست گلوبند مرواریدش را بردارد و به گلو بیندازد، هر چه گشت آن را ندید. از این بپرس از آن بپرس، پیدا نشد که نشد! نگو کلاغی آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشیانه خود برده بود. دختر شاه به کاخ که در آمد، قضیه گم شدن گلوبند را برای پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. شاه گفت: «خار کنی، که حالا بازرگان است، باید که دخترش دزد باشد!» و دستور داد تا دختر را زندانی کنند. سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولی همین که وارد شهر شد به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پیرمرد در زندان به چیزهای بسیاری فکر کرد، و دست آخر یادش آمد که نکند زنش نخود مشکل گشا را فراموش کرده است. تندی به زندانبان دو قرآن داد و از او خواهش کرد که برایش نخود مشکل گشا بخرد و بزندان بیاورد. زندانبان نخود مشکل گشا را خرید و به زندان آورد. پیرمرد دعایی بر نخود مشکل گشا خواند و باز از زندانبان خواست تا آنها را بین مردم پخش کند. شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذری را دید که از او می پرسید: « برای چه پیرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداخته ای، در حالیکه مروارید دخترت در آشیانه ی کلاغ قرار دارد!». فردا سپیده که بر آمد، شاه سوارانی چند به بیابان فرستاد تا گلوبند دخترش را در آشیانه ی کلاغی یافت کنند. سواران گشتند تا چناری را پیدا کردند و گلوبند مروارید را از آشیانه ی کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند. شاه از اینکه بازرگان و دختر او را بی گناه زندانی کرده بود، دچار تأسف و پشیمانی شده بود، و وقتی آن دو را پیش او بردند، از آنان دلجویی کرد. پیر مرد در راه که به خانه می رفت، رو به دختر خویش کرد و گفت: «بابا وقتی که می رفتم، گفتم که نخود مشکل گشا را فراموش نکنید، که کردید، دیدی چه بر سرمان آمد!»